آمیـــتیس هدیه خوب خــــــــــــدا

بدون عنوان

.. دیروز برای اولین بار بود که توسط خاله مونا که دوشنبه شب برای دیدنت اومده بود پیشمون فهمیدم وقتی تو بغل کس دیگه ای هستی و منو میبینی میشناسی و منو میخوای و نگاعهت به من مثل قبل نیست و با هشیاری منو دنبال میکنی و منو میخوای.قند تو دلم اب شد امشب پنج شنبه شب هست و اگه خدا بخواد ایشالا یکشنبه شب راه میافتیم به طرف سنندج و اولین مسافرت به سنندجت رو تجربه میکنی.قربونت برم که ژارسال این موقع هیچ جا وجود خارجی نداشتی و مارو از وجود عزیزت بی بهره کرده بودی
25 اسفند 1390

بدون عنوان

الان ١١:٤نصفه شبه و تو توي خوابي عزيز مامان وتوي خواب گه گاه هق هق ميكنس امروز غروب حدود٥:٤٥با باباييت رفتيم دكتر و قطره فلج اطفال و ..دو تا امپول يكيش روي رون چپت و يكيشم روي ران راست زد و يه قطره به اسم ..نوشت براي دردش كه ٤تا ٦ساعن دو روز بهت بديم.امپول طرف چپت عوارضش تب و بيقراريه و جاشم خيلي درد ميكنه و تو وقتي امپولو بهت زد چنان جيغي كشيدي و بعدشم گريه كه دلم اتيش گرفت اما جلو خودمو گرفتم اونجا گريه نكنم تا اومديم تو ماشين اشكم سرازير شد و عون موقع تو قنداق فرنگي تو بغلم خواب بودي اومديم خونه گريه هات شروع شد و هر چند وقاشروع ميشد و به حالتي ميافتي كه نفست بد مياد عزيز دلم و من بابا بالا سرتيم و نگران و بابا برات لالايي مسگه و منم پاها...
7 اسفند 1390

بدون عنوان

دومين ماهگرد ته عزيزم خونه اقا وجي اينا اينجا بودن شايد خاله مونا اومد پيش ما و با مابرگرده سنندج هوا سردشده و چند شبيه ميايم تو اتاق تو ميخوابيم فردا نوبت دكترته و فك كنم واكسنم داشته باشي
5 اسفند 1390
1